[دیرت شده بهار، زود باش...]
بزک می مرد و فروردین نمی آمددوخط شعرم به زور از سینه می آمدبهار از کوچه رد می شد، خدا از منو هر دو از خطر کردن در این بهمنقلم برداشتم بنویسم: آزادمقلم برداشتم، بنویسم افتادم
درون دفتری از جنس سنگآهنکه هر خط می زند سیلی، دوتا گاهادو تا خط، چار سیلی، شعر کمتر شدسکوت از روی سکو پرت دختر شدشکست آمد بگوید چه، لگد کردمخودش را خوب، اما خوب بد کردمنوشتم: "آرزو تقویم افکار است"ورق می خوردم انگار عقل بی کار استورق می خوردم انگار از خودم دورمخودم قاتل، خودم مرگم، خودم گورمدلم خالی شد از چیزی که می دیدمنشستم با بزک گفتم، نخندیدمنشستم قصه گفتم:قهرمانش منزمین شد نقطه اما آسمانش منخودم آنقدر اسمم را صدا کردمو از ب تا ت ی تمت، جدا کردمکه گویی ابر و خورشید از من از ماهممن از پیشینه ات در غار، آگاهممن از آغاز تا پایان خود، بادمکه هر سو رفتم از جریان نیافتادمبگو: وقتی زمستان داشتم پشتمتمام فصل های سرد را کشتمکه آقا این زمستان قصد ماندن داشتو دستی سرد هم بدجور خواندن داشتبزک را با بزک هر شب بغل کردمسخن گفتم ولی حتما عمل کردمقسم خوردم که هر جا اسم از او بردمبگویم: پیشه ی خود را در آوردممرا با بقچه آوردند لک لک هاشدم زیباترین فرزند اردک هاو لحن از کوک خارج شد؛ -هماهنگه!-چرا زر می زنی عامو، مگه جنگه؟مچالش کن، بزارش اول قصهدلت شاده، مدادت داره می نویسه...
پینوشت: باشد که با سرانگشتان خود، اشاره ای به بهار کنی...