صفحه ای از علیرضا میربزرگ

صفحه ای از علیرضا میربزرگ

به شعر می رویم و این حدیث حیث عالم است
صفحه ای از علیرضا میربزرگ

صفحه ای از علیرضا میربزرگ

به شعر می رویم و این حدیث حیث عالم است

و این، زیباترین فرزند اردک ها...

  



[دیرت شده بهار، زود باش...]



بزک می مرد و فروردین نمی آمد
دوخط شعرم به زور از سینه می آمد

بهار از کوچه رد می شد، خدا از من
و هر دو از خطر کردن در این بهمن

قلم برداشتم بنویسم: آزادم
قلم برداشتم، بنویسم افتادم


درون دفتری از جنس سنگآهن
که هر خط می زند سیلی، دوتا گاها

دو تا خط، چار سیلی، شعر کمتر شد
سکوت از روی سکو پرت دختر شد

شکست آمد بگوید چه، لگد کردم
خودش را خوب، اما خوب بد کردم

نوشتم: "آرزو تقویم افکار است"
ورق می خوردم انگار عقل بی کار است

ورق می خوردم انگار از خودم دورم
خودم قاتل، خودم مرگم، خودم گورم

دلم خالی شد از چیزی که می دیدم
نشستم با بزک گفتم، نخندیدم

نشستم قصه گفتم:قهرمانش من
زمین شد نقطه اما آسمانش من

خودم آنقدر اسمم را صدا کردم
و از ب تا ت ی تمت، جدا کردم

که گویی ابر و خورشید از من از ماهم
من از پیشینه ات در غار، آگاهم

من از آغاز تا پایان خود، بادم
که هر سو رفتم از جریان نیافتادم

بگو: وقتی زمستان داشتم پشتم
تمام فصل های سرد را کشتم

که آقا این زمستان قصد ماندن داشت
و دستی سرد هم بدجور خواندن داشت

بزک را با بزک هر شب بغل کردم
سخن گفتم ولی حتما عمل کردم

قسم خوردم که هر جا اسم از او بردم
بگویم: پیشه ی خود را در آوردم

مرا با بقچه آوردند لک لک ها
شدم زیباترین فرزند اردک ها

و لحن از کوک خارج شد؛ -هماهنگه!
-چرا زر می زنی عامو، مگه جنگه؟

مچالش کن، بزارش اول قصه

دلت شاده، مدادت داره می نویسه...




پی‌نوشت: باشد که با سرانگشتان خود، اشاره ای به بهار کنی...