صفحه ای از علیرضا میربزرگ

صفحه ای از علیرضا میربزرگ

به شعر می رویم و این حدیث حیث عالم است
صفحه ای از علیرضا میربزرگ

صفحه ای از علیرضا میربزرگ

به شعر می رویم و این حدیث حیث عالم است

مَد: مجله الفبای درون

مَد: مجله الفبای درون

هر انسان، «کتابی یگانه» با «الفبایی بکر» است و از آن‌جا که هیچ نسخه‌ی عمومی برای درک مفهومی یگانه وجود ندارد، نمی‌توان برای پیشبرد فردی به روش‌های عام و نظریات کلی دل بست؛ نمی‌توان تصور کرد در آفریقا جنبشی برای مبارزه با مصرف‌گرایی سر به شورش بگذارد یا در اروپا کمپینی برای مبارزه با خشکسالی شکل بگیرد؛ چنان‌که هر «سخن» جایی و هر نکته مکانی دارد، هر انسان نیز زبانی گویا به خود، و الفبایی منحصر به خود داراست؛ هر انسان مسیری ویژه را می‌پیماید و با مشکلاتی خاص روبرو می‌شود؛ در نتیجه:

«هر شخص، گفتمانی شخصی، یونیک، ممتاز، برگزیده و متکی به شخصیت خود، دارد.»

شاید سوال پیش بیاید که با وجود این همه پیچیدگی شخصی و خاصِ درونی، آیا در مواقع بروز مشکلات می‌توان به راهکاری از بیرون امیدوار بود؟

برای پاسخ به این سوال، می‌توان پرسش را بازخوانی کرد و دوباره پرسید:«آیا منِ درونی، بی‌نیاز از ما و بی‌تاثیر از محیطِ بیرونی است؟»

با اندکی انصاف و منطق می‌توان پاسخ داد:«خیر؛ هر ذاتی در عین استقلال و هویت جداگانه، بی‌نیاز از ارتباط و بی‌تاثیر از محیط نیست

از طرفی دیگر به عنوان ساکنین جهان سوم -یا با اندکی تسامح: اهالی مللِ در حال توسعه- به خوبی از تاثیرات مخرب یک اقتصادِ نامطمئن بر فرهنگ و خردِ جمعی آگاهیم؛ برای درک رابطه‌ی مستقیمِ میان استحکام زیربنای اقتصادی و سلامت فرهنگی یک ملت نیز نیازی به فلسفه‌‌بافی‌های پیچیده در باب سرمایه‌داری و اگزیستانسیالیسم و امثالهم نیست:

رفاه مادی، همواره پایه‌ی رشد فرهنگی بوده و هست؛ ییامبر اسلام (ص) فقر را آفت دین (به عنوان عظیم‌ترین مصداق فرهنگی)، کارل مارکس تاریخ را تاریخ مبارزات طبقاتی و کارگر را «فقیر» از جهت عمل، و ماتریالیسم در عین ماده‌گرایی ذاتِ مستعدِ بحرانِ ثروت را نوعی آفت روانی معرفی می‌کنند.

مجموعه‌ی فرهنگی|اقتصادی مَد، می‌کوشد با شخصی‌سازی هر نظریه، ترجمان الفبای درون شما باشد تا ابتدا گفتمانِ ویژه‌ی هر مخاطب را بسازد و سپس بر پایه‌ی گفتمانِ تثبیت شده و اسلوب‌های ویژه‌ی هر فرد، راه‌کار منحصر به مخاطب را به همراه وی «کشف» کند.

اعلام می‌کنیم: مَد مجله الفبای درون است که شما را در آینه، در رابطه و در سازمان‌تان همراهی می‌کند؛ مشاور، سرمایه‌گذار، دوست و گوش شنوای چالش‌هاش ویژه‌ی شما. ما معتقدیم مسیر آگاهی از خودشناسی می‌گذرد، پس در هر مواجهه خود را برای تجربه‌ای ویژه و منحصربه‌فرد آماده می‌کنیم که برای هر فرد خاص، خاصیتی متفاوت دارد.






با مَد، متفاوت باشید.
علیرضا میربزرگ

من: علیرضا میربزرگ


علیرضا هستم؛ میربزرگ: تا این‌جاش دست من نبوده.

اما بعدش که زندگی رو دستم گرفتم، فهمیدم که نه تنها علیرضا میربزرگم، که یه مبتلا به واژه هم هستم، با ده انگشت که می‌نویسن و فکری که من رو به هرجایی می‌بره.

توی این صفحه قصد دارم همه‌ی اون‌چه به اسم داستان و شعر از خودم سراغ دارم با شما به اشتراک بذارم و در ادامه‌ش دوست دارم از همه‌تون بخونم و یاد بگیرم و مهم‌تر از همه بپرسم:
«شما از وقتی زندگی‌تون رو دست گرفتید خودتون رو چطور معرفی می‌کنید؟»

 

 

 

 

علیرضا میربزرگ

و این، زیباترین فرزند اردک ها...

  



[دیرت شده بهار، زود باش...]



بزک می مرد و فروردین نمی آمد
دوخط شعرم به زور از سینه می آمد

بهار از کوچه رد می شد، خدا از من
و هر دو از خطر کردن در این بهمن

قلم برداشتم بنویسم: آزادم
قلم برداشتم، بنویسم افتادم


درون دفتری از جنس سنگآهن
که هر خط می زند سیلی، دوتا گاها

دو تا خط، چار سیلی، شعر کمتر شد
سکوت از روی سکو پرت دختر شد

شکست آمد بگوید چه، لگد کردم
خودش را خوب، اما خوب بد کردم

نوشتم: "آرزو تقویم افکار است"
ورق می خوردم انگار عقل بی کار است

ورق می خوردم انگار از خودم دورم
خودم قاتل، خودم مرگم، خودم گورم

دلم خالی شد از چیزی که می دیدم
نشستم با بزک گفتم، نخندیدم

نشستم قصه گفتم:قهرمانش من
زمین شد نقطه اما آسمانش من

خودم آنقدر اسمم را صدا کردم
و از ب تا ت ی تمت، جدا کردم

که گویی ابر و خورشید از من از ماهم
من از پیشینه ات در غار، آگاهم

من از آغاز تا پایان خود، بادم
که هر سو رفتم از جریان نیافتادم

بگو: وقتی زمستان داشتم پشتم
تمام فصل های سرد را کشتم

که آقا این زمستان قصد ماندن داشت
و دستی سرد هم بدجور خواندن داشت

بزک را با بزک هر شب بغل کردم
سخن گفتم ولی حتما عمل کردم

قسم خوردم که هر جا اسم از او بردم
بگویم: پیشه ی خود را در آوردم

مرا با بقچه آوردند لک لک ها
شدم زیباترین فرزند اردک ها

و لحن از کوک خارج شد؛ -هماهنگه!
-چرا زر می زنی عامو، مگه جنگه؟

مچالش کن، بزارش اول قصه

دلت شاده، مدادت داره می نویسه...




پی‌نوشت: باشد که با سرانگشتان خود، اشاره ای به بهار کنی...